من رنگی



خودم باورم نمیشه بلاخره تونستم جرات نوشتن پیدا کنم . 

بگم از روزهای زندگی متفاوتم . از احساسات متفاوتی که نسبت به بقیه داشتم . 

من 25 سالمه ولی زندگی رو به همون چهره ای نمیبینم که یک دختر 25 ساله میبینه 

گاهی کودکانه به دنیای اطرافم نگاه میکنم . گاهی قلبم میگیره از ندیدن و نفمیدنم 

گاهی فکر میکنم اگر شبیه بقیه نباشم چقدر اوضاع سخت میشه،  ولی واقعا شبیه بقیه نیستم و اوضاع سخت میشه !!!

اینجا قصد دارم از دنیای متفاوت خودم بنویسم 

از اینکه چقدر دوست دارم به دورانی برگردم که این تفاوت باعث خوشحالیم بود نه سرافکندگیم 

امیدوارم بتونم نقل کننده خوبی از احساسات واقعی یک "من متفاوت" باشم


یک جایی خوندم که "ذهن بهترین برده و بی رحم ترین اربابه" وقتی در مورد خودم دقت کردم دیدم حقیقت محضه . ذهن من خیلی آشفته است  در یک لحظه از موضوع درسی به موضوع احساسی پرش میکنه ! وسط درس از ریاضی به سمت  برنامه نویسی میره !!! 
شاید سخت باشه باورش ولی وسط درس استاد یاد موضوع ناراحت کننده چند روز قبل میوفتم و حتی  اشکم سرازیر میشه !!
این پرش های فکری . این عدم تمرکز وتوجه به حرف ها، درس ها و مکالمه ها باعث شد برم تست IVA (تست شنوایی و بینایی) بدهم . این آزمون تقریبا شبیه یک بازی کامپیوتری هست که میزان توجه، تمرکز، بیش فعالی فرد رو میسنجه و با استفاده از اطلاعات و نتایج بازی که انجام دادی بهت میگه که شما امکان ابتلا به اختلال ADHD رو داری یا نه :))
البته نمیشه روی جواب خیلی حساب کرد laugh  ولی خب برای اطمینان اولیه به نظرم خوبه و بعد ازت ممکنه نقشه مغز و سیگنال مغزی بگیرند و با استفاده از QEEG دقیقا میتونن بگن که کدام قسمت مغزت دچار مساله هست. 

 

برای دیدن ادامه مطلب روی فلش قرمز رنگ کلیک کنین smiley

   

ادامه مطلب


خب شاید کسی که داره این وبلاگ رو میخونه با خودش بگه "چرا به خودش میگه متفاوت ؟؟ اصلا تفاوت خوب یا تفاوت بد ؟؟"

خب تفاوت خوب یا بد  رو نمیدونم !! ولی میدونم که متفاوتم

مثلا همین الان داشتم توی اینترنت برای چالشی که باهاش دست و پنجه نرم میکنم دنبال مقاله میگشتم. 

دست خودم نبود ولی به خودم میومدم میدیدم تقریبا کل مطلب رو تا آخر رفتم ولی حتی یک کلمه از مقاله رو هم متوجه نشدم !!! 

 

برای دیدن ادامه مطلب روی فلش قرمز رنگ کلیک کنین smiley

 

ادامه مطلب


 

خودم باورم نمیشه بالاخره تونستم جرات نوشتن پیدا کنم . 

بگم از روزهای زندگی متفاوتم . از احساسات متفاوتی که نسبت به بقیه داشتم . 

من 25 سالمه ولی زندگی رو به همون چهره ای نمیبینم که یک دختر 25 ساله میبینه 

گاهی کودکانه به دنیای اطرافم نگاه میکنم . گاهی قلبم میگیره از ندیدن و نفمیدنم 

گاهی فکر میکنم اگر شبیه بقیه نباشم چقدر اوضاع سخت میشه،  ولی واقعا شبیه بقیه نیستم و اوضاع سخت میشه !!!

اینجا قصد دارم از دنیای متفاوت خودم بنویسم 

از اینکه چقدر دوست دارم به دورانی برگردم که این تفاوت باعث خوشحالیم بود نه سرافکندگیم 

امیدوارم بتونم نقل کننده خوبی از احساسات واقعی یک "من متفاوت" باشم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها